- چشمانت را به جهان دیگری سپردی.. و من از جهان خود هر شب صدایت میزنم.. چندی است نمیبینی..نمیشنوی..
- جهان تو زیباست؟
- جهان من آنی ست که تاریکی هایش را باور ندارم..هر شب تکه نوری را در آن بارور میکنم..هر چند به کوچکی یک روزنه..جهانیان من سیاهی را نمیشناسند..
- آری زیباست..من هر شب احساس میکنم نوری در درونم،در بطن روحم..یک روزنه روشن وجود دارد..ولی نمیبینم او را..خودش را پنهان میکند انگار....این تویی؟ به راستی این تویی که ذرات نور را بارور میکنی؟
- دانی چه آرامشیست؟ به گمانم این جهان را میشناسی..ذرات نورانی اش را..شاید هم در آن زیسته ای..
- به گمانم..به گمانم..
دل به دریا میزنم دریا خروشان است...می میرم... مگر در وقت جان دادن،تنت را سخت در آغوش خود گیرم به دریا میزنم دریا مرا سوی تو می آرد اگرچه بوسه های سنگی اش بر قلب زارم زخم می کارد